قلبم هزار تیکه شد وقتی دیدم یکی از وبلاگای قبلیمو یکی با مطالبش برگردونده:"

متنفرم از این سایت آرشیو کوفتی. 

اگه میخواستم وبلاگ و مطالبشون بمونن شاید پاکشون نمیکردم!!

عصبیم؟ بله عصبیم😭😂💔

Two

"پست قبلی"


دو هفته از زمانی که اینجا ساکن شدم می‌گذرد. مارپل زنگ زد و گفت که دیگر نباید برای او نامه بنویسم. زیرا او حالا زندگی خودش را دارد. گفت شانس آوردم که خود مارپل آن‌جا بود و نگذاشت او به من زنگ بزند. گفت که از یک دعوای بزرگ جلوگیری کرده‌است زیرا او با عشق جدیدش زندگی می‌کند و نامه‌ی من عشقش را آزرده کرد. مارپل نمی‌داند که من هنوز عاشق او هستم. عاشق مارپل نه، عاشق او. مارپل خواهر خوبی است. همیشه می‌خواهد من را نصیحت کند و خوبی‌ام را می‌خواهد. من هم این را می‌دانم. اما نمیخواهم در کارهای من دخالت کند. مارپل به او گفت که من دیگر به او نامه نخواهم داد و او و عشقش را این گونه آرام کرد تا اتفاق احمقانه‌ای پیش نیاید. مارپل به من پیشنهاد داد که باشخص دیگری آشنا شوم تا او رافراموش کنم. من گفتم که این کار درستی نیست. زیرا آن شخص خواهد فهمید که من حقیقتا به آن شخص علاقه‌ای ندارم. حتی اگر هم علاقه‌ای به آن شخص پیدا کنم، آن قدر عمیق نخواهد شد؛ زیرا علاقه‌ی عمیق من پیش او است. 

امروز سعی کردم تلاشم را بکنم و به حرف مارپل گوش کنم. از یک دختر راجع به کتابی پرسیدم و دختر تبدیل شد به آن شخصی که مارپل می‌گفت. دختر خوبی است. با من مهربان رفتار می‌کند و راجع به گذشته‌ام قضاوتم نمی‌کند. برایش یک فنجان شکلات داغ می‌گیرم، چون حس می‌کنم شبیه دخترهایی است که شکلات داغ دوست دارد. به او راجع به خانه‌ام می‌گویم و پنجره‌اش کهرو به دیوار باز می‌شود. خنده‌اش میگیرد. من هم لبخند میزنم. او راجع به خانواده‌اش صحیت می‌کند. یک خواهر کوچک دارد که به گفته‌اش بسیار شیرین و دوست داشتنی است. بعد راجع به دوست پسر سابقش حرف می‌زند و می گوید خیلی سر او اذیت شده‌است. میگوید که روابط گذشته آدم را بسیار بدبین می‌کند و باعث می‌شود راحت نشود به هر کسی اعتماد کرد. من خوشحال می‌شوم. زیرا می‌فهمم که او قرار نیست خواستار یک رابطه‌ی عاطفی از طرف من باشد. من حرف او را تایید می‌کنم و می‌گویم خوشحالم که آن رابطه‌ی سخت به پایان رسیده است. دختر ناراحت می‌شود، انگار هنوز دوست پسر سابق را دوست دارد. من تعجب می‌کنم و بعد از او عذر خواهی می‌کنم. بعد به او پیشنهاد می‌کنم که دیگر راجع به گذشته صحبت نکنیم، زیرا هر دوی ما را اذیت می‌کند. او پیشنهادم را قبول می‌کند و میگوید که فکر می‌کند زمان که بگذرد، همه چیز درست خواهد شد. من هم با او موافقت می‌کنم، هرچند آن قدر موافق نیستم. 

*صدای کلیک دکمه*

*صدای خش خش*

من اونقدر آدم بدی نیستم. تو توی چشمای من نگاه می‌کنی و میگی ازت متنفرم و من نمی‌دونم چرا. 

می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه اگه من انقدر احمق و بی‌عرضه‌م که تو می‌گی، قبلا هم همین بودم. چطور اون‌موقع معتقد بودی "آدما همه یه نقصی دارن، مهم اینه که خوبیای همو یادمون نره." تو زود رو اعتقاداتت پا گذاشتی، ولی من هیچی رو یادم نرفته. جوری همه چیز یادمه که انگار تموم این مدت، توی یه ساعت پیش اتفاق افتاده. 

کوله‌ی سرخابیتو مینداختی روی دوشت، جلو جلو راه می‌رفتی و از استاد مزخرفتون واسم می گفتی. ادای دستیار استادو که از سال بالاییای خودمون بود در میاوردی و خودت زودتر از من خنده‌ت می‌گرفت. موقع خندیدن یه صدای عجیبی درمیاوردی که بیشتر از مسخره بازیات، اون باعث می‌شد بخندم. 

دستتو که می‌گرفتم، میگفتم "یخ کردی." می‌گفتی"تو مثل بخاری می‌مونی به من چه!" دستتو میگرفتم بالا تا رنگ لاکی که خیلی "سرسری" زدی رو ببینم. میگفتی "سرسری" زدی، چون فکر می‌کردی برا من مهمه که توی لاک زدن ناشی بودی. 

"پای کوچیک قشنگه یا بزرگ؟" "نمیدونم. چه فرقی می‌کنه؟" "بالاخره آدم یکیشو بیشتر دوست داره! کدومش؟؟؟" "اخه مهمه مگه؟" " به نظر من پاهای بزرگ. تو هم باید موافق باشی. بگو." "..." "بگو دیگه!" نمیدونم چرا انقدر برات مهم بود. شاید اینم یکی از نقصایی بود که باید می‌پوشوندی. 

می‌دونی من هیچ وقت خیلی به این چیزا دقت نمی‌کردم. ولی تو همش حواست به این بود که کی دماغش بزرگه یا چشماش "زیادی" ریزه. به دوست داشتنت شک کردم. به گذشته‌مون. به خاطراتمون. همیشه عیب‌هامو می‌دیدی، وقتی من محو برق نگاهت بودم؟ شاید از مدل خندیدنم، از جوری که راه می‌رم یا جوری که لباسامو ست می‌کنم، خوشت نمیومد. 

دستتو که می‌گیرم، یخ زده. سرمو برمی‌گردونم که نگاهت کنم. تو خیلی حواست پرته. ذهنت این روزا مشغوله. بند کفشت باز شده، مثل همیشه. شاید اشکالی نداره اگه دیگه دوستم نداری. شاید ازم خسته شدی یا هرچی. ولی نمیخوام خاطراتمون خراب شه. نمیخوام تو گذشته هم از دستت بدم. می‌ترسم که بفهمم هیچ‌وقت دوستم نداشتی.

*صدای خش خش نوار صوت*

*صدای کلیک دکمه*

او خوشحال نبود. اما نمی‌دانست چرا. یک روز صبح از خواب بیدار شد و فهمید که دیگر خوشحال نیست. 

کتاب‌هایش را از نو مرتب کرد. دستی به طاقچه‌ی خاک گرفته‌ی خانه‌اش کشید و همه جا را خوب تمیز کرد. چیدمان خانه را عوض کرد؛ آخر مبل‌ها چند وقتی بود که شکل زشتی به خانه داده بودند. رو تختی جدیدش را روی تخت پهن کرد و تمام چین و چروک‌هایش را صاف کرد. ظرف‌ها را بار دیگر شست و در آب چکان گذاشت. اما باز هم خوشحال نبود. 

لباس‌های جدیدش را به تن کرد. موهایش را شانه کرد و مدل جدیدی به آن‌ها داد که همیشه فکر می‌کرد بهش می‌آید. صورتش را سفت شست و چشم‌هایش را محکم باز و بسته کرد. بعد از ماه‌ها دوباره ورزش کرد. لباس‌های مورد علاقه‌اش را اتو زد و مرتب درون کمدش گذاشت. اما باز هم خوشحال نبود. 

فکر کرد باید دوباره سری به دوست‌های قدیمی‌اش بزند که مدت‌ها از آن‌ها بی‌خبر بود. اول کمی حالش خوب شد. تجدید خاطرات. اما کم‌کم بی‌حس شد. وقتی دوستانش حرف می‌زدند، دوباره یادش آمد چرا مدت‌ها بود از آن‌ها خبر نمی‌گرفت؛ به آرامی جمع را ترک کرد. 

گوشه‌ای تنها نشست. با خودش فکر کرد که این حس خوشحال نبودن از کِی به سراغ او آمده و فهمید از همین امروز. چون تا دیروز اصلا به آن فکر نمی‌کرد؛ اما حالا که فکر کرده بود، دیگر از سرش بیرون نمی‌رفت.  

دیگر داشت هوا تاریک می‌شد. به آرامی بلند شد. صدای بچه‌ها را می‌شنید که داشتند به سمت خانه‌شان می‌دویدند. او هم به سمت خانه‌اش حرکت کرد. از گل فروشی سر راهش، یک شاخه رز سفید خرید، و دیگر با این بهانه که گران است، از جلوی گل فروشی رد نشد. 

به در خانه‌اش رسید. گلدان شکسته‌ی جلوی پله‌ها را برداشت، مجله‌ی مورد علاقه‌اش را در بغلش گرفت و وارد خانه‌اش شد.

One

من مسافر شهر دیگری بودم، اما قطار زمانی که خواب بودم، ازمسیر منحرف شد و به سمت یک شهر بزرگ، با ساختمان‌های بلند و هوای دودی رفت؛ درحالی که مقصد من خانه‌ی کنار رودخانه بود. 
قطار الان به مقصدش رسید. من با چمدان بزرگ قهوه‌ایم (که گاهی فکر می‌کنم شاید مشکیش قشنگ‌تر بود) از قطار بیرون می‌آیم و توی خیابان قدم می‌زنم. میخواهم اول از همه به او خبر بدم. برای همین به اداره پست می‌روم؛ وقتی نامه‌ی دستنویسم را لای پاکت می‌گذارم، متصدی آنجا عجیب نگاهم می‌کند، نمیدانم چرا. شاید کسی برایش نامه نمی‌نویسد.
خیلی طول می‌کشد تا بالاخره به جایی برسم که ازش خوشم بیاید. یک کوچه پیدا می‌کنم، با درخت‌های پیر و بلند که تمام کوچه را سایه انداخته‌اند. وقتی اینجا راه می‌روم، احساس بهتری دارم. نفس عمیقی می‌کشم و با خودم فکر می‌کنم که فعلا می‌توانم اینجا را تحمل کنم. 
با تمام پولی که دارم، کوچک‌ترین خانه‌ی کوچه را بهم می‌دهند. پر از وسایل قدیمی و خاک گرفته‌است. می‌گویند این وسایل صاحب داره و من نباید یک خراش بهشان بیندازم؛ تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که یک گوشه جمعشان کنم. 
پنجره‌ی اتاق یک مستطیل کوچیک است که رو به دیوار باز می‌شود. هیچ هوایی از آن بیرون نمی‌آید. تنها کاربردی که می‌تواند برایم داشته باشد این‌ است که گرد و خاک خانه رو ازش بیرون بریزم.
وسایلم را توی اتاق می‌گذارم. به این فکر می‌کنم که چقدر باید کار کنم تا پولی دست و پا کنم و بلیط بگیرم و از این‌جا بروم. 

_

اینکه توی بچگی کتابای سخت خونده باشی هم مصیبتیه‌ها واسه خودش. درسته که خوندن اون کتابا باعث شد که الان سرعت کتاب خوندنم زیاد شده باشه، ولی وقتی میخوندمشون هیچ ایده‌ای نداشتم که منظور نویسنده چیه. مثلا وقتی بینوایان می‌خوندم، حوصله‌م سر می‌رفت که ویکتور هوگو داره راجع به انقلاب فرانسه و طبقه کارگر و ناپلئون و اینا حرف میزنه؛ بعد الان که از بقیه نویسنده‌ها میخونم که چقدر اون نوشته‌های ویکتور هوگو روشون تاثیر گذاشته، می‌فهمم که باید یه عقب‌گرد بزنم و کتابای قدیمیم رو باز بخونم. (تقریبا تنها چیزی که از بینوایان یادم میاد عشق مارکوس و کوزت بود و اون پسره که خیلی گناه داشت و توی کوچه خیابون زندگی می‌کرد). یعنی توی اون کتابا چی مدنظر نویسنده بوده که من ۱۱-۱۲ ساله نمی‌فهمیدم. 

وای کتابای شکسپیر عزیزم هم واقعا خوندنشون توی بچگی یه ضدحال بزرگ بود، چون حتی داستانشم به سختی می‌فهمیدم، چه برسه به این‌که بفهمم مثلا هملت چرا انقدر از دست عمو و مامانش عصبانیه. یا چرا انقدر همه بهم بدبینن و چرا این نویسنده این‌طوریه و میخواد همه رو بکشه😭😂

البته که من دوباره خوندن کتاب‌ها رو دوست دارم، مخصوصا جدیدا که فهمیدم بخشی بزرگی از زندگی آینده‌‌م رو در بر می‌گیره.

_

فکر می‌کردم بالاخره یه روزی توی همین ماه میام میگم که چقدر اردیبهشت رو دوست دارم، ولی اردیبهشت تموم شد و منم چیزی نگفتم. اما اردیبهشت همیشه توی قلب منه.

عزیزم، باید اعتراف کنم که من و تو آدم‌های مناسبی برای هم نیستیم. ممکنه زمانی که این رو میخونی تعجب کنی و چشمات گرد بشه و به احساسات من شک کنی، ولی عین حقیقته.

وقتی باهم توی جمعی نشستیم، من فراموش شده ترینم ولی به تو که نگاه می‌کنم مشغول هم صحبتی با دوستانت (یا غریبه‌های عزیزت) هستی و وقتی تنهاییم، لحظه‌های طولانی سکوت فضا رو پر می‌کنه. من آدم پرحرفی نیستم، مخصوصا زمانی که کنار آدمی باشم که هیچ حدسی از احساسات من نداره. مخصوصا زمانی که کنار تو باشم؛ و تو تحمل این‌ همه سکوت رو نداری.

بله یه زمانی ما با هم یه تیم بودیم. یه زمانی کنارت جایی برای من می‌ذاشتی و عصرونه‌ها چای برام نگه می‌داشتی. یه زمانی قدر هم رو می‌دونستیم، قدر کنار هم بودنمون رو. لحظه‌های نابی بودند که کم اتفاق می‌افتادند. اما هر چی بیشتر به هم نزدیک شدیم، دورتر شدیم و این حقیقت تلخیه که مدت‌ها انکارش کردم. 

من می‌دونم که تو هم حسش کردی. شاید نگران احساس من بودی، شاید نگران بودی که می‌شکنم؛ اما احساس من همونیه که تو حس کردی. ولی شایدم نگران احساس خودت بودی. شاید می‌ترسیدی تنها بمونی. می‌دونم چه سختی‌هایی کشیدی. می‌دونم چه زمان‌هایی رو تنها گذروندی و تنهایی برای تو عذاب بزرگیه. ولی الان که دورت خیلی پره. اونقدر پر که دیگه جایی برای من باقی نمونده. پس برای چی نگرانی؟

باید این رو بدونی که این ارتباط نصفه و نیمه، بیشتر منو آزار می‌ده. فکر می‌کردم زمان همه چیز رو درست می‌کنه، فقط باید تحمل کرد. اما زمان همه چیز رو بدتر کرد و من و تو به دوتا تکه پازل تبدیل شدیم که هرگز هم دیگر رو کامل نمی‌کنیم اما از سر رودربایستی، دست هم دیگه رو هم ول نمی‌کنیم. 

ولی عزیزم، من میخوام رهات کنم. این برای هر دوی ما بهتره. اما تو قرار نیست از تصمیم من باخبر شی. چون درد این جدایی مال منه. اینقدر آروم ازت دور می‌شم که یه روز صبح از خواب بیدار می‌شی و حتی اسمم رو یادت نمیاد و این برای هردومون بهتره. 

_

درسته که همین الانم مدل نوشتنم اینجا خریدار نداره، ولی باورم نمیشه یه زمانی دیالوگ ماندگار پست میکردم ..

برگه‌هامو سفت می‌چسبم. بین شلوغی آدما خودمو جمع می‌کنم و مثل سوسک از زیر دست و پاشون رد می‌شم، جوری که به کسی نخورم. 
این برگه‌ها... برگه‌های مهمین. مثل برگه‌های مالی یه کارمند بانک. مثل... مثل شناسنامه‌های ثبت نشده‌ی ثبت احوال. 
برگه‌های من سیاه و خط خطین. ولی بالاخره برگه‌های منن، خودم یه روزی پرشون کردم و میدونستم قراره تا ابد بین بازوهام بچسبمشون. 
دارم به این فکر میکنم که زندگی خیلی راحت‌تر می‌شد اگه یه نمایشنامه چند پرده‌ای بود و من نویسنده‌ی اون بودم. باید اعتراف کنم که نویسنده‌ی مهربونی نیستم و احتمالا شخصیت‌های سیاه‌بختم مجبور میشدن سختیای زیادی رو به جون بخرن ولی بازم زندگی توی یه نمایش راحت‌تره. حتی راحتم نباشه، حتی اگه قرار باشه به خاطر حسادت بی‌جای اتللو، دزدمونا بمیره، بازم چند نفر هستن که تا ابد دلشون برای دزدمونا بسوزه و بارها و بارها زندگی تلخ و یه جورایی مسخره‌شونو بازسازی کنه. حتی اگه یه شخصیت نمایشی باشی، خیلی جالبه که صداتو بلند کنی و مکبث رو با لحن‌های عجیب و افسونگرت صدا کنی تا خرش کنی بره شاه رو بکشه، درسته که سرنوشتت شومه ولی تو هم روزای اوج خودتو خواهی داشت و همین طور طرفداران خودتو. 
خیلی جالب می‌شد اگه زندگی یه نمایش سه پرده‌ای بود. چون میدونستی حداقل توی پرده سوم قراره همه‌ی مشکلا حل بشه. 
خیلی راحت‌تر می‌شد اگه مجبور نبودم برگه‌هایی که یه روز تصمیم گرفتم سیاه کنم رو با خودم حمل کنم. برگه‌های دوست نداشتنی و سرنوشت سازمو. 
فکر میکنم توی اواسط تیرماه بخشی از سیاه بختیای من به پایان برسه و وارد فاز جدیدی از زندگیم بشم که از همین الانم میدونم قراره خودمو به خاطرش پا... چیز، توی زحمت زیادی بندازم. ولی همین که از شر بخشی از این برگه‌ها خلاص می‌شم خودش موهبت بزرگیه. 

*چاووشی عزیز، خیلی دلم میخواست جهان فاسد مردمو دور بریزم، ولی متاسفانه خودم بخش ناچیزی از این جهان فاسدم. 

*سرنوشت شومیه هرروز اینجا بیدار شدن؟ احتمالا، ولی شبایی که خوابم نمیبره چرا صبحش اونقدر وحشتناکه..